Ass*holes.

چتونه؟نه واقعا میخوام بدونم ما ملت چمونه؟

زدین یکی دیگه رو هم با شوخی و خنده بدبخ کردین...ینی شما تا به حال اشتبا نکردین؟همتون ماشالا سفت و سخت! با کسی نخوابیدین با کسی هم عکس نگرفتین!

خب حالا این رف گوشه زندان و ابروی چن نفر رف...چندتا زندگی با شوخی و خنده به فاک رف...

من نه این ادم رو می شناسم نه میخوام بشناسم...ولی مطمئنم مثه خیلی از ماها بوده...دوس دختر داشته,برعکس دخترا هم دوس پسر داشتن,ولی این چیزا به کسی چه ارتباطی داره؟

نمی فهمم واقعا...کجای برزخ ما گیر کردیم؟

حالا برین دنبال سوژه بعدی...شاید یه روز هم خودتون بشین سوژه خنده ملت.

لینک

Dracula


شب ها دراکولای غمگینی که من بودم...


دانلود


پ.ن:تو در تمام زندگی‌ات این را حس کرده‌ای. حس کردی که یک چیزی در این دنیا غلط است، و نمی‌دانی که آن چه چیزی است. هرکاری هم بکنی این فکر گاهی تمام تفکرات تو را به هم می‌ریزد. تو نمی‌دانی که آن چیست ولی این همان علتی است که تو به پیش من آمده‌ای. میدانی منظورم چیست؟


The one with Pretending

موضوع این نیست که من کیم...

موضوع این نیس که چه رفتاری خوبه یا بده...

یا اصلا من ادم خوبی هستم یا نیستم...

موضوع اینه که من دارم تظاهر میکنم"اینی" که هستم رو...

موضوع اینه که توی مغز یک بعدی من ,یک بودای قاتل نشسته...

که میتونه همزمان,زندگی ببخشه ...و بگیره.

میدونی خنده دارش کجاس؟

من انتخاب نمی کنم ,

اون منو انتخاب می کنه.


پ.ن:یادم نیس چن سالم بود شاید 14-15ساله...اون موقع ها تازه یاهو وچت و این حرفا مد شده بوده...یه دوستی بود...گاهی باهاش صحبت میکردم,یه روز گفت بیا شطرنج بازی کنیم,گفتم باشه ولی من اصلا وارد نیستم و هیچی نمی دونم! گفت باشه ولی من قهرمان استانم و این حرفا...بازی کردیم و باچندتا حرکت منو مات کرد...فرداش گفت بیا بازی کنیم,گفتم باشه ولی یک دوستی همراه منه که اونم قهرمان استانه,دروغ می گفتم,همچین کسی پیش من نبود...شروع کردیم بازی کردن و اون باخت.ادم ها باور تو رو,باور دارن.


Dedicated

-It's not possible

-No it's necessary!


پ.ن:پدربزرگ ببخش منو خیلی وقته بهت سر نزدم ... خیلی دلم میخواس زنده بودی و همچنان هر هفته یه نون سنگک خاشخاشی میاوردم...ببخشید که نبودم...پدربزرگ منو ببخش که سرم شلوغه...ولی میدونم تو اون بالایی و هوامو داری...میدونم که هستی...پدربزرگ منو ببخش و گناهانم رو...و امیدوارم هیچوقت اون موقع ها منو نگاه نکرده باشی...اخه میدونی من اونقدرها هم ادم بدی نیستم...شایدم هستم...نمی دونم...خیلی وقته دیگه هیچی نمیدونم...پدربزرگ قول میدم بیام پیشت...خیلی زود...راستی مامان بزرگ دلش خیلی برات تنگ شده...راستی ببخشید اوندفه ازت ناراحت شدم و پیش خودم اون فکر رو کردم...هر وقت بهت فکر میکنم اون لحظه از ذهنم می گذره و می دونی؟بیشتر این ناراحتم میکنه که الان ...ولش کن...پدربزرگ مواظب خودت باش...و من.

چند شب پیش داشتم از یه میدون ی رد می شد,منتظر بودم خلوت شه یهو دیدم یه فسقل گربه اندازه کف دست اومد بغلم ایستاد :)) هی دور من می گشت و بهم نیگا میکرد ,هی با خودم میگفتم ینی این چیکا داره گشنشه تشنشه ؟اخه چیزی هم همراهم نبود که توجهش رو جلب کرده باشه...یه دقیقه وایستادم همونجا هی نیگاش کردم دیدم نه این فقط دور من رژه میره...اومدم از خیابون رد شم دیدم افتاده کنار من انگار که منو بخواد سپر کنه :)) خلاصه تا وسط راه اروم باهاش اومدم بعد یکم سرعتم رو بیشتر کردم فک کردم میاد نگو همون وسط ایستاد :| دستشم گذاشته بود رو کله ش که نبینه مثلا چه اتفاقی میوفته :| منم که رد شده بودم خیابون هم شلوغ شده بود فقط می تونستم نیگا کنم قضیه چی میشه و دعا کنم این فسقل سالم برسه...خلاصه یه تریلی اومد دقیقا جلوش ایستاد یعنی چن ثانیه توقف کامل کرد که این گربه ما به خودش بیاد و دوون دوون برگرده سر جاش...

بعد از ختم ماجرا خیلی ناراحت شدم...اگه میدونستم میخواد بیاد با من اینطرف (احتمالا پیش مامانش) حتما بغلش میکردم میاوردمش...اما امان ازین ندونستن...همیشه بعد تصمیم های اشتباه عذاب وجدان میگیرم...گاهی تصیم های کوچیک گاهی بزرگ...ولی همیشه این عذاب وجدانه هست...گاهی هم برای تصمیمای اشتباه بقیه عذاب وجدان میگیرم...این مورد احتمالا جفتش رو شامل می شه...

پ.ن:به گربه ها و سگ ها محبت کنین و نزنینشون لطفا.