چند شب پیش داشتم از یه میدون ی رد می شد,منتظر بودم خلوت شه یهو دیدم یه فسقل گربه اندازه کف دست اومد بغلم ایستاد :)) هی دور من می گشت و بهم نیگا میکرد ,هی با خودم میگفتم ینی این چیکا داره گشنشه تشنشه ؟اخه چیزی هم همراهم نبود که توجهش رو جلب کرده باشه...یه دقیقه وایستادم همونجا هی نیگاش کردم دیدم نه این فقط دور من رژه میره...اومدم از خیابون رد شم دیدم افتاده کنار من انگار که منو بخواد سپر کنه :)) خلاصه تا وسط راه اروم باهاش اومدم بعد یکم سرعتم رو بیشتر کردم فک کردم میاد نگو همون وسط ایستاد :| دستشم گذاشته بود رو کله ش که نبینه مثلا چه اتفاقی میوفته :| منم که رد شده بودم خیابون هم شلوغ شده بود فقط می تونستم نیگا کنم قضیه چی میشه و دعا کنم این فسقل سالم برسه...خلاصه یه تریلی اومد دقیقا جلوش ایستاد یعنی چن ثانیه توقف کامل کرد که این گربه ما به خودش بیاد و دوون دوون برگرده سر جاش...

بعد از ختم ماجرا خیلی ناراحت شدم...اگه میدونستم میخواد بیاد با من اینطرف (احتمالا پیش مامانش) حتما بغلش میکردم میاوردمش...اما امان ازین ندونستن...همیشه بعد تصمیم های اشتباه عذاب وجدان میگیرم...گاهی تصیم های کوچیک گاهی بزرگ...ولی همیشه این عذاب وجدانه هست...گاهی هم برای تصمیمای اشتباه بقیه عذاب وجدان میگیرم...این مورد احتمالا جفتش رو شامل می شه...

پ.ن:به گربه ها و سگ ها محبت کنین و نزنینشون لطفا.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.