تو یه کِرمی...که میخوان اینقد بِکِشنت تا پاره بشی...

می دونی خنده دار کجاس...وقتی از خودت تعریف میکنی همه می خوان بزننت زمین...اگه بهترینی میخوان لهت کنن...ولی وقتی می گی توام یه اشغالی مثه بقیه,یا مودی هستی...همه میگن نه تو بهترینی...وقتی شادی همه میخوان غمگین باشی و وقتی ناراحتی همونا دنبال شاد کردنت هستن...باید دروغگوی قهاری باشی...و فقط ادم های دروغگو موفق هستن...ادم های دروغگو شادن...

به شکل مالیخولیایی دچار وسواس فکری شدم...البته فکر که کنی انسان ها یا مازوخیست هستن و خودازار و یا سادیستیک و دگر ازار...دسته بندی نرمالی برای ادم ها وجود نداره...میشینی با خودت بحث می کنی...خودتو نقد می کنی...و هی تکرار می کنی...همیشه هم نتیجه یه چیزه...هیچ چیز و تکرار.

کاش می تونستم اون چیزی که تو مغزمه رو ,روی یه پرده سینمایی بزرگ منعکس کنم...مطمئنم باعث خودکشی خیلی ها خواهد شد.

Mosquito

من بی حسم...همین الان...یه مدتیه که بی حسم...هیچی حس نمی کنم و حتی نمی تونم حرف بزنم...تنهام...تنهایی رو دوست دارم...همیشه میخوام با خودم تنها باشم...من از خودم متنفرم...از وجود داشتن متنفرم...و لحظه شماری می کنم...ولی جراتشو ندارم...من پوچ گرام...من...خستم...فقط خیلی خستم...

من میخوام کمتر با خودم صحبت کنم...داره دیوونه می شم؟ما چی هستیم؟ خاک؟ گل؟

دنبال منه...توی خواب...دنبالم میکنه و من به کویری می رم.کویر اسونه,دلگیره,بی نشونی از زندگی,خونه های گلی خالی...دنبالمن...من فراری ام...میوفتم زندان و گریه میکنم...گریه گریه گریه...اندوه بی پایان و همیشگی.دنبالمن...حتی توی زندان...دنبال ذهن من.زندان ذهن من.

چی میبینی؟ خدارو؟ خدا تورو میبینه؟احتیاج داری خداتو با من عوض کنی؟ خدای من بزرگ نیس...اندازه خودمه...مثل خودمه...

14 سالگی بود؟گفتم خودمو میکشم و تموم...سر هیچ و پوچ...نه...نه...اتفاق بزرگی بود...من متنفرم از همه ادم ها...و اون هایی که باعث شدن روح من سیاه بشه...و از خودم متنفرم که باعث شدم روح خیلی ها سیاه بشه...و این چرخه ادامه داره اگه من باشم...؟

سکوت...کاش هیچ صدایی نباشه...کرختم...بی حس...هیچ وقت فک نمی کردم ایده ال گرا باشم...ولی فهمیدم مشکل من ایده ال گرا بودن بیش از حدم ه...همه چی در اون ایده ال ذهنی من باید بمونه و تغییر نکنه والا زجر میکشم...ناراحت میشم...عصبی...ایده ال های ذهن من خیلی عجیبه...من عجیبم...من درمان ناپذیرم...و هیچ چیزی ارضام نمیکنه...همه چی پوچه...

تاریکی لطفا...اینجا کسی نمی خواد دیده بشه.

Something in the Way

سر رفتم...مغز تهی...و لازم نیست با همه خوب بود...باید همه رو مثل یه سوسک له کرد...مدت هاست دارم راه رو اشتباه می رم...و می ترسم راه درست "نبودن" باشه...

سال ها نبودم...نه خودم...نه بین اطرافیانم...این خود واقعیم نبوده و این مثه خوره توی ذهنمه...یک چیزی هست این وسط ها...

خستم...چرا مردها نمی تونن گریه کنن؟ چرا نمی تونم؟ از خودم چی ساختم؟ یه چیز پوشالی...که دیگه خودمم به خودم اعتقادی ندارم...نه کارها,نه رفتارها,نه فکرها...همه چیز انگار رسیده باشه به یه دیوار بدون عرض و طول...و هر طرف رو نگاه میکنی همین دیواره...نه راه عقب رفتنی وجود داره و نه امیدی به اینده...

از گذشته ت متنفری...از خودت...از وجود انسانیت...از اتفاقاتی که رخ داده...نمی تونی منطبق بشی...نه تو این نیستی...

یه چیزی این وسط ها اتفاق افتاده ,تو در عین تغییر ناپذیری تغییر کردی...

می شه نبود؟ میشه تصمیم گرفت یه روز برای همیشه نبود؟ 

می شه یه روز ,دقیقا تو اون روز خاص,همه چی تموم بشه؟

می شه دوباره شروع نشه؟فراموش بشه...تکرار نشه...انگار هیچوقت نبوده...

شاید اونروز منم از همه معذرت خواهی کردم...از همه سختی هایی که بهشون دادم و انسان هایی که نابود کردم.

می شه یه خواهشی کنم؟ من این سال های ادامه رو نمی خوام...می تونم تزریقش کنم به یکی دیگه؟البته خاطرات سال های پیش رو باید اول از صافی بگذرونم...می دونی نمی خوام کسی اندازه من از بودن زوری زجر بکشه...

شاید هم فقط خستم هان؟ شاید باید این سوسک لعنتی رو بکشم و ادامه بدم...مثل یه لارو...


دانلود